چندوقته که هیچی هیچی خوشحالم نمی‌کنه. همش دارم غر میزنم و یه‌جورایی غرغروی خفتهٔ درونم بیدار شده و من که همیشه چرت و پرت می‌گفتم و می‌خندیدم، دیگه نمی‌تونم بگم، بخندم، خوشحال باشم. امتحانای دی نزدیکه و می‌خوام این ماه، دوره کنم که برام آسون‌تر باشه ولی نمی‌دونم می‌رسم یا نه. با پیش‌فرض حالا من استارتشو می‌زنم بقیه‌شو خدا بزرگه دارم می‌رم جلو و خب امیدوارم امسال، بهتر از پارسال باشه.
دیروز رفته‌بودم اتاق مشاوره. مشاورمون کار داشت و یه‌دیقه رفته بود بیرون. یکی از فارق‌التحصیلا که الان دندونپزشکی شهیدبهشتی نیمسال دوم قبول شده اونجا بود. چون نیمسال دوم قبول شده، این نیمسال اولو میومد مدرسه کمک مشاورمون. ازش برای اینکه نمی‌تونم تمرکز کنم پرسیدم. چندتا راه‌حل بهم داد (مثلا یادداشت کنم حرفامو یا مثلا کش ببندم دور دستم، هروقت حواسم پرت شد، شترق و اینا) بهش گفتم اثری نداشته ولی گفت که محکم‌تر بکشم:دی
بهم گفت تو مشکلی که داری توی هدف‌گذاریت هستش. پرسید هدفت چیه؟ این پست رو براش گفتم به‌علاوه اینکه می‌ترسم بگم پزشکی؛ بعد قبول نشم و من بمونم و حوضم:دی خلاصه اونم سه‌ساعت داشت قانعم می‌کرد که غلط کرده وقتی تو میخوای، نشه و قبول نشی. انگیزه اینکه آدم بشم رو حتی الان که میخوام بشینم سه صفحه غر بزنم، دارم. امیدوارم الکی جوگیر نشده باشم فقط:|| نمیدونم آخر این داستان به کجا میرسه. به خودم بود تا الان یک میلیون بار رفته بودم صفحهٔ آخر این کتاب تا ببینم به کجا رسیدم و آخر آخر همه این حرفا، نشستم لب پنجره و دارم بیرونو نگاه میکنم یا سوار دوچرخه شدم (استعاره ازنهایت رضایت:دی) و هیچ حسرتی هم ندارم؟
+عنوان: پشت یکی از ماشینا توی خیابون نوشته بود:))))))

مشخصات

تبلیغات

محل تبلیغات شما
محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

رمان گنابادگردی خشک کن میوه ، خشک کردن میوه دکتر مجتبی بخشی پور Alex John aaaaa حزب الله دلنوشته های من