مشکل از وقتی شروع شد که بچه بودم و این تفکر که «اگه کسی بهت توی خیابون زل زد، تو نگاهش نکن و سرتو بنداز پایین» بهجای تفکرِ «اگه کسی چپ چپ نگاهت کرد توام زل بزن تو چشمش چون از خودت مطمئنی که مشکلی نداری» داشت توی مغزم کمکم رسوب میکرد. و رسوب کرد. نه فقط رسوب. یهجوری انگار کل مغزمو گرفت. کوتاه اومدن و حرفگوشکن بودن کمکم و بهتدریج رفت لایههای آخر مغزم و درواقع بایگانی شد.
ولی حقیقتش رو بخواین، زندگی، مدرسه، جامعه، دفتر معلما، لوازمتحریری، بقالی سرکوچه، بوفه مدرسه یا هرجایی که شما بگین، هیچوقت هیچوقت تحمل آدمای مطیع و آروم و سربهزیر رو نداشته. آدمایی که سعی کردن خوب و باشعور رفتار کنن تا بقیه یــــــهروزی باهاشون خوب باشن و وقتای کمک، کمکشون کنن، از حاشیه و کنار، خط خوردن و از دور ماجرا کنار رفتن.
کسیکه آرنجشو با تمام قدرت به پهلوی جلوییش تو صف بوفه نزنه، ساندویچفلافل گیرش نمیاد. کسیکه وایسه تا یکم کلاس خلوت بشه، جزوهها تموم میشن و گیرش نمیاد و مجبور میشه مثه خر بنویسه. احتمالاً کسیکه با نونپنیرش میره سرکار هم حقوقش پیشرفت نمیکنه. درواقع اینا، راز بقاان. بهمعنی واقعی کلمه راز بقاس. قبل از اینکه بخوری، باید بزنی وگرنه شانس بقای خودت اومده پایین.
ینی میگم بعضی روزا هستن که آدم حس درس/کار/هرچیز اجباری رو نداره؛ ولی مجبوره. نمیتونم و نمیخوام و حوصلهندارم که ادامه بدم؛ ولی مجبورم. بحث خواستن و نخواستن نیست. هیچجای دنیا، برای خواستن و نخواستن شما، تره خرد نمیشه!
+ نشستم توی کتابخونه، صندلی همیشگیم توی این شلوغی امتحانای خرداد گیرم اومده و بله! حقیقتا سحرخیز باش تا کامروا باشی.
یکی پشتسرم داره چیپس میخوره. خرت خرتش یکم رو مخه. از بیرونم وانتی، بشکه کولر و پنکه خریداره. خلاصه ظاهراً عادت کردم؟
دیروز با ن. حرف زدم. اونم میگفت توی کتابخونهای که بود، داشتن چیپس میخوردن و حقیقتاً چراااا؟ مگه اومدین سینما؟:|
چیکار کنم؟ برم بگم نخوره؟(آی تفکر)
+ هنوز اولین امتحانمو ندادم و خستهم:| چیه این آدمیزاد؟!
+ قبل از این مثبتارو قبلاً نوشتم. اونموقع عصبانی بودم، الان نیستم ولی بذار اینجا ثبت بشه که دوباره یادم نره؛ که عین ماست پگاه گلپایگان بر و بر ملتو نگاه نکنم وقتی باید حرف بزنم:|
درباره این سایت