یهسری چیزا تو زندگی آدما هیچوقت تکرار نمیشن. مثلا برای من، دوستایی که دورهٔ راهنماییم پیدا کردم تکرار نمیشن. ینی از یهجایی آدم یاد میگیره که خودش، بزنه تو سر خودش و بگه خودتو جمع کن! از یهجایی آدم میدونه که دیگه میم. نیستش که سر صبح بهت بگه:«بهااار، باز که از اینور شیشه عینکت هیچی معلوم نیست.»
اونموقعی که میفهمی دیگه میم. نیست، یاد میگیری یه دستمال عینک بذاری توی جیبت ( نمیدونم میگیرین چی میگم یا نه. ولی منظورم این نیست که من با تمیز کردن شیشه عینک مشکل دارم، منظورم اینه که یکی بود که بزنه تو کلهم، که الان نیست ) و گذاشتن دستمال عینک، یکی از سختترین کارای دنیاس که صبح به صبح انجامش میدم. هرروز صبح یادم میفته که دیگه دروازه فوتبالی نیست که بشه بهش تکیه داد، دیگه مورچهها نیستن که بیان از وسطمون رد بشن، که دیگه الف. نمیره پشت دوربین تا بگه خــــــب! ژست دهه شصتی؟! یک، دو، سه! و بعد یهو بفهمه که عه! رو فیلم بوده اصن:)))
امروز، وسط شلوغی و سروصدای کلاس، دلم خواست یهبار دیگه قبل امتحان فیزیک باشه، بارون بیاد، الف و میم بگن یکی یکی دعا میکنیم برا همدیگه که امتحانمونو عین خر خوب بدیم:)) من هنوز فکر میکنم امتحان فیزیکمو که خوب دادم، بهخاطر همین دور هم جمع شدنمون بود راستش:دی
خیلیا میگن دوستای دبیرستان موندنیترن. ولی بهنظر من دوستای دبیرستان جای خودشون خیلی کمک میکنن و تکرار نشدنی و من(یکی مثل نون.)ولی اون شخصیت احمقِ سربههوای منو فقط دوستای راهنماییم دیدن. شخصیتی که ویسی میفرسته که توش فقط سه دقیقهٔ ممتد خندیده یا جیغ زده یا هرچیزی رو، دوستای راهنماییم دیدن. الان، خیلی فرق کردیم هممون. کلا راهمون جدا شده انگار. دیگه اون آدمایی نیستیم که یه کاسه آش رو هفتنفری میخوردیم، ولی یهروزی، یهجایی، ما یه کاسه آش رو هفتنفری خوردیم و الان، بعد از گذشتن نمیدونم چندسال دلم میخواد برم بشینم پشت باغچه و یهبار دیگه یکی بهم بگه که بهنظرش، آبی کمرنگ و سورمهای ترکیب عجیب غریبیه. الان، الان رو نمیخوام. الان، اونموقعا رو میخوام. نمیدونم تا کِی میخوام اینو بگم، ولی میدونم که دیگه نمیتونم به تیرک دروازهٔ فوتبال قبلی، تکیه بدم و همونجوری بخندم. حقیقتا سخته.
درباره این سایت