*تا وقتیکه زندگی وجود داره، امید هم وجود داره -استیون هاوکینگ*
اگر بخوام خیلـــی صادقانه بگم، من درس نمیخونم که صرفا فقط درسمو خونده باشم یا امید به آینده بسیـار روشنی داشته باشم که با درسخوندن بهش میرسم ( چون حقیقتا اگه مستقل نشم، نهتنها آینده روشنی ندارم بلکه فکر کردن بهشم ترسناکه حتی:| ) حقیقت اینه که درس و کتاب همیشه برام یه راه بوده تا مثلا به اتفاقی که برام افتاده فکرنکنم. درستتر بگم یه راهدررو! من وقتی که درس میخونم به چیزای دیگه خیلی کمتر فکر میکنم و مثلا وقتی با یکی دعوام میشه میرم میشینم تست فیزیک میزنم. بسته به اون درس، شدت ناراحتیم رو میشه فهمید حتی:دی مثلا داشتم تست عربی میزدم خودتون حسابکار دستتون بیاد و در برین! فقط بدویین:)))
به عبارتی من پشت کتابام قایم شدم. پشت درس خوندنم قایم شدم و از همون کلاس اولم عادت کردم که از پشت کتابام بیرون نیام. چندسال پیش یکی از کسایی که خیلی قبولش دارم، وقتی بهش گفتم فکر میکنم خیلی مزخرفم و انقدر ترسوئم که خودم موندم که کِی من انقدر ترسو شدم و انقدر خسته شدم که نمیدونم باید با خودم چیکار کنم و بهترین پیشنهادی که به خودم دارم اینه که خودمو از یقه پیرهنم بگیرم بندازم تو این سطلآشغالای مکانیزهٔ سرمیدون شاید اونجا بازیافتم کردن و به یه دردی خوردم. اونم بهم گفت "تو وقتی محکم میشی که انتخاب دیگهای به جز محکم بودن نداری." تو بدترین شرایطی که هیچکاری از دستت برنمیاد بهجز محکم بودن و محکم موندن. از وقتی که بهم اینحرفو زد بارها و بارها درستی حرفش بهم ثابت شد. از کوچیکترین مسائل مثل پریدن پاورپوینت ساعت سه نصفهشب تا بزرگترین خوددرگیریها و دیگراندرگیریها!
داشتم فکر میکردم که واقعا امیدوارم یه روزی برسه که انقدر محکم شدهباشم که حتی اگر انتخاب دیگهای هم داشتم(مثل بردن یه لیوان چایی به اتاقم و اهمیت ندادن به همـــهچی و شروعکردن یه کتاب دیگه! ) بازم روبرو شدن با اون مشکلو انتخاب کنم نه اون لیوان چایی رو و نه تستای فیزیک و شیمی رو. چون ته ته همه اینا آخرش هممون باید روبرو بشیم با ترسامون. نه قایم شدن من پشت کتابام و نه روشای مختلفِ دوستام مثل گریهکردن و فکرکردن تا مرز خستگی و نه حتی خوابیدن ( کاملا جدی، این خوابیدن خیلی رواج یافته:| ) جواب نمیده. و وقتی با ترسامون روبرو بشیم، بعد از اون میتونم بگم بهترین حس دنیا رو میشه داشت. وقتی کسی که فوبیای ات رو داره یه سوسکو میکشه، وقتی من که تعداد آدمایی که باهاشون میگردم کمتر از انگشتای دسته و همونااز دستم خیلی وقته که سُر خوردن و ندارمشون. وقتی من که از مسیر همیشگیم نیام یه استرس مزخرفی دارم که قلبم تو مغزم میزنه ولی دارم مسیرای مختلفو امتحان میکنم* و خیلی از همین وقتیای دیگه. بعد از اینا یه حس سوپرمن بودن به آدم دست میده که - جدی میگم - هیچ حسی رو متر نمیتونین پیدا کنین.
چون وسط یه روز گند بهترین اتفاق زندگیتون میفته و درست توی بدترین شرایط، یهو همهٔ مشکلا حل میشن. همه کابوسا تموم میشن و یهو جایی که فکر میکنی نمیتونی دیگه بعدش زندگی بکنی و فکر میکنی واقعا بعد از همچین اتفاقی میشه زندگی کرد اصلا؟ درست توی اوج ناامیدی و ترس، یه اتفاق خوب میفته و درست وقتی که فکر میکنی مسیرتو گم کردی، یه کوچهٔ آشنا میبینی و دقیقا اونموقع خورشید طلوع میکنه ( زرشک! ) درست بعد از تاریکترین وقت شب که هیچکس توقعشو نداره. یا بهعبارتی درست همونموقع، من مستقل میشم میرم پی زندگی خودم :|| این بهتر منظورمو رسوند فکر کنم:دی
*اگه تنها باشید اینکار خیلی حال میده. برین توی مترو و مترو گردی بکنین. از این خط به اون خط. وسط همهمهٔ امامخمینی و پیچشمرون دیگه انصافا نجاتدادن جونتون کارسختیه، چه برسه فکرکردن به اتفاقاتی که خودتونم نمیخواین بهش فکرکنین. کلا تمام علائم حیاتیتون هم از دست میدین. توی اون همهمه بعید نیست اسمتونم یادتون بره دیگه بقیه چیزا که کاری نداره:دی ( خاطرات یک نجاتیافته:دی ) مترو نشدم بیآرتی خوبه:))
+واقعا سندروم نوشتن و پاککردن مطلب هنوز کشف نشده؟ من حدود یکماهه که دچارشم حقیقتا:||
درباره این سایت