روزایی که امتحان میدادم، بعد از امتحان یهمدت نهچندان کوتاهی باید صبر میکردم که اتوبوس بیاد که برم و کلـــــــــــــــــــــی اتوبوس از جلوم رد میشدن و منم هی یهنگاه به خطشون میانداختم و یه بدوبیراهی به خودم میدادم که چرا انتقالی گرفتم و اگر انتقالی نگرفته بودم، الان خونه بودم و چسبیده به شوفاژم، چایی میخوردم:||ولی خب نمیشد که هی خودتخریبی کنم! بعد از یکی دوتا امتحان، ناخودآگاه مینشستم و شروع میکردم به فکرکردن به اونروز و روزای قبلش و روزای قبلترش و روزای بعد و روزای بعدترش! یهجوری شده بود که اتوبوس میومد ناراحتم میشدم تازه:||ینی میگم بلاگرجماعت، یه چایی بدین دستش، یه ذخیرۀ کتابم بذارین بغل دستش، یهسال دیگه بیاین بهش سربزنین، اگه غر زد که چرا یهسال نبودین؟ چرا رفتین؟ چرا تنهامون گذاشتین؟ چرا هیچکسی نبود که باهاش حرف بزنیم؟ چرا نمیشه بعضی حرفارو به هیچکسی زد اصن؟ چرا فقط چایی دادین؟ چرا نسکافه ندادین؟ چرا اینجوری؟ چرا نگفتین که دارین میرین؟ چرا انقدر بیخبر رفتین؟ اگه یکی از این سوالارو پرسید بیاین صاف بزنین تو گوش من:دی
*دقیقاً همین زاویه*
*همیشه هم هوا آفتابی نبود، همیشه هم شلوغ نبود*
اگه مکانها بتونن انرژی منفی/مثبت آدمارو جذب کنن، تو خودشون ذخیره کنن، این ایستگاه اتوبوس احتمالاً وقتی فارقالتحصیل بشم پراز حس منفیه. عمیقاً امیدوارم یکی پیدا بشه که دنیارو از پشت یه هاله صورتی میبینه و بیاد بشینه توی همین ایستگاه، همونجایی که من میشینم و تمااام انرژی مثبتاشو خالی کنه و بره که من عذابوجدان رابطه سود-ضررم با صندلی ایستگاه اتوبوسو نداشته باشم.
(نوشتهشده در حدوداً ۲۸ دی)
2. بیاین کشفیاتمو باهاتون به اشتراک بذارم.
ما اینجا گیر افتادیم. اینجا، وسط مشکلاتمون. و مطلقاً هیچکسی دلش برای شما نمیسوزه و نخواهد سوخت. در نهایت، یا خودتون پامیشید و دست خودتونو میگیرین یا همونجوری عین یه جلبک دریایی، کف دریا، وامیرین و احتمالا لگدتون میکنن.
تقریباً دو هفتهس که به معنی واقعی کلمه، از در و دیوار داره برام میباره. آدمی توی شعاع هفتاد کیلومتریم که دارم راه میرم (چه توی خونه، چه توی مدرسه، چه هرجایی که شما بگی) نمیشناسم که ازم ناراحت نباشه و یهکاری نکرده باشم که ناراحت شده باشه. با عالم و آدم دعوا کردم این چند وقته و عجیبه که انقدر قوی میخوام همهچی برگرده به حالت قبلیش. (*تا اینجایی که توی پرانتز گذاشتم رو عملاًچون ماجرا رو نمیدونین چیزی ازش نمیفهمین*مشکل اینه که توی اکثر این دعواها، بهصورت عادلانه بخوام بگم، نهایتاً۴۰درصد قضیه تقصیر من بود. البته توی آخرین دعوا که نه؛ ولی خب، دعوایی که با نون. داشتم ۱۰۰درصد قضیه مسئولیتش با من بود و مشکلم اینه که اگه اونروزی که سرش با نون. دعوام شد، من حالم خیلی خیلی خوب بود، آیا بازم مثل چنار وایمیستادم؟! و جواب این سوالا رو نمیدونم! مشکلم همینه دقیقاً. اگه میدونستم اون حرفی که الف. زد، قراره انقدر بزرگ بشه، قطعاً اونموقع فکر نمیکردم که شوخی داره میکنه و اگه اونموقع یهدرصد فکر میکردم که طرف جدی جدی یه حرفیو زده، واقعاً یهچیزی بهش میگفتم ولی خب واقعیت اینه که فکر کردم اگه خودم، این قضیه رو حل کنم و اونموقع واکنشی نشون ندم بهتره. که انگار بهتر نبود. کلاً طرز فکر من با نون. توی این قضیه فرق داره.) هیچی بهتر نشده، بااینکه من بیشتر تلاش کردم و هیچی هیچی هیییییییچی به نفعم تموم نشده. اندکی صبر سحر نزدیک است و ایناام به دردم نمیخوره دیگه کار از این حرفا گذشته. آخرین باری که بااشتیاق از خواب بیدار شدم که فلان کارو انجام بدم یادم نیست. آخرین باری که خیلی خیلی خندیدم و واقعا خندیدم رو یادم نیست و آخرین باری که بعد از یه مشکل، دستمو گذاشتم روی شونهٔ خودم که ایول بهار!انجامش دادی رو که اصلااااااا یادم نمیاد. از خودم شاکیم و بذارین یه چیزیو بهتون بگم. هیچی بیشتر از اینکه تو کاریو انجام بدی که با خط قرمزهات جور درنمیاد بهت استرس نمیده.
کار از غر زدن گذشته، من الان بیشتر از همه، خودمو لازم دارم. خودمو گم کردم. بهارِ سیبزمینی رو گم کردم و الان، آدمی هستم که دربرابر غلطایی که انجام داده و الان یهو داره نتیجهشو میبینه کاری نمیتونه بکنه و فقط یهگوشه وایساده داره نگاه میکنه. و بله! خیلی مراقب بودم که زرتی نزنم زیر گریه، ولی راستشو بخواین، این بزرگترین مشکلات و سختترین مشکلات و کلاً سختیا نیستن که آدما رو وادار میکنن که درِ قفسشونو باز کنن و برن یهگوشه و زانو به بغل غصه بخورن!نه!سختیا نیستن! ناامید شدن آدمایی که براتون مهم هستن، از شما، باعث میشه که برین بتمرگین و در و دیوارو نگاه کنین و هیچکاری نتونین بکنین. مطلقاً هیچی بیشتر از ناامیدکردن بقیهای که براتون مهمن، از خودتون نمیتونه بهتون حس یه آشغال بیخاصیت بودن بده. الان من یه آشغال بیخاصیتم و از بدو تولد تاحالا اینهمه احساس بیمصرف بودن نداشتم. و عمیقاً من، کسیم که باید خودمو، از ناحیهٔ یقه بگیرم و بلند کنم و خودم، خودمو بندازم توی سطل آشغال.
واقعا نمیدونم چیکار میتونم بکنم تا این وضعیت گند، عوض بشه. میخوام فقط اینجوری نباشه. یه وقفهای باشه حداقل. خدایا یه آوانس نمیدی ینی؟ رگباری آخه؟
(نوشته شده در ۱۳بهمن)
+کامنتای پست بعدیم بازه، این یکی نه.
دکترا قبول نشدم. البته اهداف من بالاتر از تحصیلات دانشگاهی و مدرک قابشده برای دیواره:دی فکرشو که میکنم هم دلم برای دانشجو بودن تنگ میشه هم نه؛ ولی قطعا با قبول نشدنم دنیا به آخر نرسیده. بههرحال امروز ساعت 4 قطارم به مقصد تهران رو گرفتم تا یهسری کارای باقیموندهم رو انجام بدم و همزمان فکر میکنم به اینکه چهارسال و چهارماه و چهارروز دیگه دارم چیکار میکنم.احتمالا درحالیکه ماگ جغدیم رو دستِ راستم گرفتم و با دستِ چپم دارم برگههای دانشجوهام رو صحیح میکنم و به التماسای پایین برگههاشون میخندم، روی صندلیم، پشت پنجره، نشستم و دارم به پست وصایای یک بلاگر پیر قسمت 444 که میخوام بنویسمش فکر میکنم:دی
+ولی انصافا 100 کلمه خیلی کمه:(
+چالش من به جای تو که از طرف شباهنگ نوشتم و از هرکی این پست رو خونده، دعوت به نوشتن میکنم:))
درباره این سایت