یادداشت‌های یک چپ‌دست



1. عیدتون با کلی تاخیر مبارک:))))) خوبین؟ 
2. از تصمیمات کبری برای نودوهشت، یکیش، بیشتر پست گذاشتنه:دی 
3. عید را چگونه گذراندیم؟ افتضاااح. با نوسانات متعدد، بین بیمارستان و خونه. مامان‌بزرگم که هروقت بابابزرگم میگفت چرا مهمونی کم میای؟ میگفت ولش کن بچه، درس داره. مریض شده و سکته کرده ولی خداروشکر الان حالش خوبه:)))
من چهرهٔ شناخته‌شده‌ای تو فامیل نیستم و کلاً تو غار خودم می‌شینم و مهمونی و اینا رو نمیام. چندروزی که مامان‌بزرگ بستری بود، توی مسیر خروجی بیمارستان، روی صندلیای فی می‌شستم و هی فکر می‌کردم و هی فکرمی‌کردم و هی ملت از جلوم رد میشدن و درسته که اونا منو نمیشناختن ولی من که دورادور میشناختمشون:|| میتونم بگم تقریباً 90 درصد کساییکه از بخش میومدن بیرون و از جلوم رد میشدن، محتوای حرفاشون همه‌چیز به‌جز نگرانی برای مامان‌بزرگ بود. از «به‌نظرت من چاق شدم؟» بگیر تا انواع رنگ لاک و فلان. حالا سوالی که هست اینه که مگه مجبورین آخه؟ خب نیاین:|| تازه کلی هم مامان‌بزرگ باید بااون حال، تعارف تیکه‌پاره کنه که زحمت کشیدین و اینا؛ و همچنان مگه مجبورین بیاین عیادت مریض بدحال، وقتیکه واقعاً نگران نیستین و صرفاً جهت اطلاعِ اینکه ما اومدیم، دارین میاین؟
4. امسال، سالیه که تلاش در حد مرگ باید بکنم و سال بعد، نتیجه‌ش رو ببینم. از قبلش میدونم چقدر قراره با کله برم تو دیوار و چقدر تراز بد و آزمون بدتر و رتبه خیلی بدتر ببینم و امیدوارم صبرشو داشته باشم و زود جا نزنم و اصلاً بیخیال نشم. یه‌جورایی انگار میخوام ببینم که چقدر میتونم پشت چیزی که میخوام وایسم و براش سختی بکشم. کنکور برام یه چالشه که میخوام ببینم تلاشام چقدر نتیجه میده، چقدر اراده دارم و کلی چقدر دیگه. دعا کنین. هم برای من، هم برای بقیه کنکوریا:)))
5. بقیه سال را با چه دیدی خواهیم گذراند؟ دید مثبت و نیمهٔ پر لیوان. با دیدِ من، زنده‌م و وجود دارم، چون دارم برای چیزی که میخوام تلاش میکنم و تلاش می‌کنم و هی تلاش میکنم:دی و نع‌خیر! شعار نمیدم:)))))
پ.ن1: شما چه‌خبر؟:)))
پ.ن2: راستی، تولدمه^__^

روزایی که امتحان می‌دادم، بعد از امتحان یه‌مدت نه‌چندان کوتاهی باید صبر می‌کردم که اتوبوس بیاد که برم و کلـــــــــــــــــــــی اتوبوس از جلوم رد می‌شدن و منم هی یه‌نگاه به خطشون می‌انداختم و یه بدوبیراهی به خودم می‌دادم که چرا انتقالی گرفتم و اگر انتقالی نگرفته بودم، الان خونه بودم و چسبیده به شوفاژم، چایی می‌خوردم:||ولی خب نمی‌شد که هی خودتخریبی کنم! بعد از یکی دوتا امتحان، ناخودآگاه می‌نشستم و شروع می‌کردم به فکرکردن به اون‌روز و روزای قبلش و روزای قبلترش و روزای بعد و روزای بعدترش! یه‌جوری شده بود که اتوبوس میومد ناراحتم می‌شدم تازه:||ینی میگم بلاگرجماعت، یه چایی بدین دستش، یه ذخیرۀ کتابم بذارین بغل دستش، یه‌سال دیگه بیاین بهش سربزنین، اگه غر زد که چرا یه‌سال نبودین؟ چرا رفتین؟ چرا تنهامون گذاشتین؟ چرا هیچکسی نبود که باهاش حرف بزنیم؟ چرا نمیشه بعضی حرفارو به هیچکسی زد اصن؟ چرا فقط چایی دادین؟ چرا نسکافه ندادین؟ چرا اینجوری؟ چرا نگفتین که دارین میرین؟ چرا انقدر بی‌خبر رفتین؟ اگه یکی از این سوالارو پرسید بیاین صاف بزنین تو گوش من:دی 


*دقیقاً همین زاویه*

*همیشه هم هوا آفتابی نبود، همیشه هم شلوغ نبود*

اگه مکان‌ها بتونن انرژی منفی/مثبت آدمارو جذب کنن، تو خودشون ذخیره کنن، این ایستگاه اتوبوس احتمالاً وقتی فارق‌التحصیل بشم پراز حس منفیه. عمیقاً امیدوارم یکی پیدا بشه که دنیارو از پشت یه هاله صورتی می‌بینه و بیاد بشینه توی همین ایستگاه، همونجایی که من می‌شینم و تمااام انرژی مثبتاشو خالی کنه و بره که من عذاب‌وجدان رابطه سود-ضررم با صندلی ایستگاه اتوبوسو نداشته باشم. 

(نوشته‌شده در حدوداً ۲۸ دی)

2. بیاین کشفیاتمو باهاتون به اشتراک بذارم.

 ما اینجا گیر افتادیم. اینجا، وسط مشکلاتمون. و مطلقاً هیچکسی دلش برای شما نمی‌سوزه و نخواهد سوخت. در نهایت، یا خودتون پامیشید و دست خودتونو می‌گیرین یا همونجوری عین یه جلبک دریایی، کف دریا، وامیرین و احتمالا لگدتون می‌کنن. 

تقریباً دو هفته‌س که به معنی واقعی کلمه، از در و دیوار داره برام می‌باره. آدمی توی شعاع هفتاد کیلومتریم که دارم راه میرم (چه توی خونه، چه توی مدرسه، چه هرجایی که شما بگی) نمی‌شناسم که ازم ناراحت نباشه و یه‌کاری نکرده باشم که ناراحت شده باشه. با عالم و آدم دعوا کردم این چند وقته و عجیبه که انقدر قوی میخوام همه‌چی برگرده به حالت قبلیش. (*تا اینجایی که توی پرانتز گذاشتم رو عملاًچون ماجرا رو نمی‌دونین چیزی ازش نمی‌فهمین*مشکل اینه که توی اکثر این دعواها، به‌صورت عادلانه بخوام بگم، نهایتاً۴۰درصد قضیه تقصیر من بود. البته توی آخرین دعوا که نه؛ ولی خب، دعوایی که با نون. داشتم ۱۰۰درصد قضیه مسئولیتش با من بود و مشکلم اینه که اگه اونروزی که سرش با نون. دعوام شد، من حالم خیلی خیلی خوب بود، آیا بازم مثل چنار وایمیستادم؟! و جواب این سوالا رو نمی‌دونم! مشکلم همینه دقیقاً. اگه میدونستم اون حرفی که الف. زد، قراره انقدر بزرگ بشه، قطعاً اونموقع فکر نمی‌کردم که شوخی داره می‌کنه و اگه اونموقع یه‌درصد فکر می‌کردم که طرف جدی جدی یه حرفیو زده، واقعاً یه‌چیزی بهش می‌گفتم ولی خب واقعیت اینه که فکر کردم اگه خودم، این قضیه رو حل کنم و اونموقع واکنشی نشون ندم بهتره. که انگار بهتر نبود. کلاً طرز فکر من با نون. توی این قضیه فرق داره.) هیچی بهتر نشده، بااینکه من بیشتر تلاش کردم و هیچی هیچی هیییییییچی به نفعم تموم نشده. اندکی صبر سحر نزدیک است و ایناام به دردم نمی‌خوره دیگه کار از این حرفا گذشته. آخرین باری که بااشتیاق از خواب بیدار شدم که فلان کارو انجام بدم یادم نیست. آخرین باری که خیلی خیلی خندیدم و واقعا خندیدم رو یادم نیست و آخرین باری که بعد از یه مشکل، دستمو گذاشتم روی شونهٔ خودم که ایول بهار!انجامش دادی رو که اصلااااااا یادم نمیاد. از خودم شاکیم و بذارین یه چیزیو بهتون بگم. هیچی بیشتر از اینکه تو کاریو انجام بدی که با خط قرمزهات جور درنمیاد بهت استرس نمیده.

کار از غر زدن گذشته، من الان بیشتر از همه، خودمو لازم دارم. خودمو گم کردم. بهارِ سیب‌زمینی رو گم کردم و الان، آدمی هستم که دربرابر غلطایی که انجام داده و الان یهو داره نتیجه‌شو میبینه کاری نمیتونه بکنه و فقط یه‌گوشه وایساده داره نگاه میکنه. و بله! خیلی مراقب بودم که زرتی نزنم زیر گریه، ولی راستشو بخواین، این بزرگترین مشکلات و سختترین مشکلات و کلاً سختیا نیستن که آدما رو وادار می‌کنن که درِ قفسشونو باز کنن و برن یه‌گوشه و زانو به بغل غصه بخورن!نه!سختیا نیستن! ناامید شدن آدمایی که براتون مهم هستن، از شما، باعث میشه که برین بتمرگین و در و دیوارو نگاه کنین و هیچکاری نتونین بکنین. مطلقاً هیچی بیشتر از ناامیدکردن بقیه‌ای که براتون مهمن، از خودتون نمیتونه بهتون حس یه آشغال بی‌خاصیت بودن بده. الان من یه آشغال بی‌خاصیتم و از بدو تولد تاحالا اینهمه احساس بی‌مصرف بودن نداشتم. و عمیقاً من، کسیم که باید خودمو، از ناحیهٔ یقه بگیرم و بلند کنم و خودم، خودمو بندازم توی سطل آشغال.

 واقعا نمیدونم چیکار میتونم بکنم تا این وضعیت گند، عوض بشه. می‌خوام فقط اینجوری نباشه. یه وقفه‌ای باشه حداقل. خدایا یه آوانس نمیدی ینی؟ رگباری آخه؟

(نوشته شده در ۱۳بهمن)

+کامنتای پست بعدیم بازه، این یکی نه.


چندوقته که هیچی هیچی خوشحالم نمی‌کنه. همش دارم غر میزنم و یه‌جورایی غرغروی خفتهٔ درونم بیدار شده و من که همیشه چرت و پرت می‌گفتم و می‌خندیدم، دیگه نمی‌تونم بگم، بخندم، خوشحال باشم. امتحانای دی نزدیکه و می‌خوام این ماه، دوره کنم که برام آسون‌تر باشه ولی نمی‌دونم می‌رسم یا نه. با پیش‌فرض حالا من استارتشو می‌زنم بقیه‌شو خدا بزرگه دارم می‌رم جلو و خب امیدوارم امسال، بهتر از پارسال باشه.
دیروز رفته‌بودم اتاق مشاوره. مشاورمون کار داشت و یه‌دیقه رفته بود بیرون. یکی از فارق‌التحصیلا که الان دندونپزشکی شهیدبهشتی نیمسال دوم قبول شده اونجا بود. چون نیمسال دوم قبول شده، این نیمسال اولو میومد مدرسه کمک مشاورمون. ازش برای اینکه نمی‌تونم تمرکز کنم پرسیدم. چندتا راه‌حل بهم داد (مثلا یادداشت کنم حرفامو یا مثلا کش ببندم دور دستم، هروقت حواسم پرت شد، شترق و اینا) بهش گفتم اثری نداشته ولی گفت که محکم‌تر بکشم:دی
بهم گفت تو مشکلی که داری توی هدف‌گذاریت هستش. پرسید هدفت چیه؟ این پست رو براش گفتم به‌علاوه اینکه می‌ترسم بگم پزشکی؛ بعد قبول نشم و من بمونم و حوضم:دی خلاصه اونم سه‌ساعت داشت قانعم می‌کرد که غلط کرده وقتی تو میخوای، نشه و قبول نشی. انگیزه اینکه آدم بشم رو حتی الان که میخوام بشینم سه صفحه غر بزنم، دارم. امیدوارم الکی جوگیر نشده باشم فقط:|| نمیدونم آخر این داستان به کجا میرسه. به خودم بود تا الان یک میلیون بار رفته بودم صفحهٔ آخر این کتاب تا ببینم به کجا رسیدم و آخر آخر همه این حرفا، نشستم لب پنجره و دارم بیرونو نگاه میکنم یا سوار دوچرخه شدم (استعاره ازنهایت رضایت:دی) و هیچ حسرتی هم ندارم؟
+عنوان: پشت یکی از ماشینا توی خیابون نوشته بود:))))))

یه‌سری چیزا تو زندگی آدما هیچ‌وقت تکرار نمیشن. مثلا برای من، دوستایی که دورهٔ راهنماییم پیدا کردم تکرار نمیشن. ینی از یه‌جایی آدم یاد می‌گیره که خودش، بزنه تو سر خودش و بگه خودتو جمع کن! از یه‌جایی آدم میدونه که دیگه میم. نیستش که سر صبح بهت بگه:«بهااار، باز که از اینور شیشه عینکت هیچی معلوم نیست.»
اون‌موقعی که میفهمی دیگه میم. نیست، یاد می‌گیری یه دستمال عینک بذاری توی جیبت ( نمی‌دونم می‌گیرین چی میگم یا نه. ولی منظورم این نیست که من با تمیز کردن شیشه عینک مشکل دارم، منظورم اینه که یکی بود که بزنه تو کله‌م، که الان نیست ) و گذاشتن دستمال عینک، یکی از سختترین کارای دنیاس که صبح به صبح انجامش میدم. هرروز صبح یادم میفته که دیگه دروازه فوتبالی نیست که بشه بهش تکیه داد، دیگه مورچه‌ها نیستن که بیان از وسطمون رد بشن، که دیگه الف. نمی‌ره پشت دوربین تا بگه خــــــب! ژست دهه شصتی؟! یک، دو، سه! و بعد یهو بفهمه که عه! رو فیلم بوده اصن:)))
امروز، وسط شلوغی و سروصدای کلاس، دلم خواست یه‌بار دیگه قبل امتحان فیزیک باشه، بارون بیاد، الف و میم بگن یکی یکی دعا می‌کنیم برا همدیگه که امتحانمونو عین خر خوب بدیم:)) من هنوز فکر می‌کنم امتحان فیزیکمو که خوب دادم، به‌خاطر همین دور هم جمع شدنمون بود راستش:دی
خیلیا میگن دوستای دبیرستان موندنی‌ترن. ولی به‌نظر من دوستای دبیرستان جای خودشون خیلی کمک می‌کنن و تکرار نشدنی‌ و من(یکی مثل نون.)ولی اون شخصیت احمقِ سربه‌هوای منو فقط دوستای راهنماییم دیدن. شخصیتی که ویسی می‌فرسته که توش فقط سه دقیقهٔ ممتد خندیده یا جیغ زده یا هرچیزی رو، دوستای راهنماییم دیدن. الان، خیلی فرق کردیم هممون. کلا راهمون جدا شده انگار. دیگه اون آدمایی نیستیم که یه کاسه آش رو هفت‌نفری می‌خوردیم، ولی یه‌روزی، یه‌جایی، ما یه کاسه آش رو هفت‌نفری خوردیم و الان، بعد از گذشتن نمیدونم چندسال دلم میخواد برم بشینم پشت باغچه و یه‌بار دیگه یکی بهم بگه که به‌نظرش، آبی کمرنگ و سورمه‌ای ترکیب عجیب غریبیه. الان، الان رو نمیخوام. الان، اونموقعا رو میخوام. نمیدونم تا کِی میخوام اینو بگم، ولی میدونم که دیگه نمیتونم به تیرک دروازهٔ فوتبال قبلی، تکیه بدم و همونجوری بخندم. حقیقتا سخته.

به‌خاطر سین. که امروز زل زد توی چشمام و همه چی‌رو صادقانه گفت؛ زل زد بهم و حقیقت رو -هرچه‌قدر بد و نابود- کوبید تو صورتم. به خاطر سین. که شجاعتش رو بهم داد و یادم داد که باید دستمال ببندم دور چشمام و چشم‌بسته، «فقط و فقط برم».

مثل راه رفتن روی تردمیل می‌مونه. هرچقدر میری جلو تموم نمیشه. نه‌تنها تموم نمیشه بلکه به آخرش هم نمیرسی. اصن آخری نداره که بخوای بهش برسی.
کاش یکی بود که بهم میگفت نتیجه این درس خوندنا میتونه قبولی باشه، یا بهم میگفت حداقل آخرش چی قبول میشم. 
هرچقدر می‌خونم کمتر نتیجه می‌گیرم. از نظر نمرهٔ مدرسه نه. چون می‌دونم این نمره‌ها هیچ‌جای دنیا قرار نیست به دردم بخوره. از آزمونایی که میدم و افتضاح فقط برای یک ثانیه‌ش هستش.
واقعا واقعا خیلی وحشتناکه همه چی. خیلی سخته. مثل جنگه. ششصدهزار نفر با من قراره کنکور بدن و بدیش اینه که هنوز اونقدر به خودم اطمینان ندارم که بگم میدونم که من فلان رشته رو قبول میشم. بدتر از اون اینکه دلیلی نداره که اطمینان داشته باشم به خودم. همین بی‌دلیلیه که داره خسته‌م میکنه. 
نمیدونم چی میشه بعدا. فقط امیدوارم چهارسال دیگه این پستو با نیش باز بخونم و خستگیم دربره. همین.
+دلیل اینکه این چندوقت ننوشتم همین بود. هرچی می‌نوشتم درباره درس بود. هرچی می‌نوشتم دید منفی‌ای بود که به همه‌چی داشتم.

دکترا قبول نشدم. البته اهداف من بالاتر از تحصیلات دانشگاهی و مدرک قاب‌شده برای دیواره:دی فکرشو که می‌کنم هم دلم برای دانشجو بودن تنگ میشه هم نه؛ ولی قطعا با قبول نشدنم دنیا به آخر نرسیده. به‌هرحال امروز ساعت 4 قطارم به مقصد تهران رو گرفتم تا یه‌سری کارای باقیمونده‌م رو انجام بدم و همزمان فکر می‌کنم به اینکه چهارسال و چهارماه و چهارروز دیگه دارم چیکار می‌کنم.احتمالا درحالیکه ماگ جغدیم رو دستِ راستم گرفتم و با دستِ چپم دارم برگه‌های دانشجوهام رو صحیح می‌کنم و به التماسای پایین برگه‌هاشون می‌خندم، روی صندلیم، پشت پنجره، نشستم و دارم به پست وصایای یک بلاگر پیر قسمت 444 که می‌خوام بنویسمش فکر می‌کنم:دی 

+ولی انصافا 100 کلمه خیلی کمه:(

+چالش من به جای تو که از طرف شباهنگ نوشتم و از هرکی این پست رو خونده، دعوت به نوشتن می‌کنم:))


دوهزاااااروپونصد دادم بالای صدوپنجاه مگ و با هیچکسم میل سخن
نیست:((اختلاسگرا من اینو نگاهشم نکنم که تموم شده خب:|||
+ الان که هنوز بیدارم برم در این کمده رو باز کنم شاید یه نارنیایی چیزی گیرم اومد:| ولی منطقی نگاه کنیم ساعت چهار نارنیاام تعطیل کرده احتمالا:| حتی جغدای هاگوارتزم دیگه دارن تعطیل میکنن:|||||
*کیبوردم درحال حاضر نیم فاصله نداره برا عنوان.

  
*تا وقتیکه زندگی وجود داره،‌ امید هم وجود داره -استیون هاوکینگ*
 
  اگر بخوام خیل‍ـــی صادقانه بگم، من درس نمی‌خونم که صرفا فقط درسمو خونده باشم یا امید به آینده بسیـار روشنی داشته باشم که با درس‌خوندن بهش می‌رسم ( چون حقیقتا اگه مستقل نشم، نه‌تنها آینده روشنی ندارم بلکه فکر کردن بهشم ترسناکه حتی:| ) حقیقت اینه که درس و کتاب همیشه برام یه راه بوده تا مثلا به اتفاقی که برام افتاده فکرنکنم. درست‌تر بگم یه راه‌دررو! من وقتی که درس می‌خونم به چیزای دیگه خیلی کمتر فکر می‌کنم و مثلا وقتی با یکی دعوام میشه میرم می‌شینم تست فیزیک میزنم. بسته به اون درس، شدت ناراحتیم رو میشه فهمید حتی:دی مثلا داشتم تست عربی میزدم خودتون حساب‌کار دستتون بیاد و در برین! فقط بدویین:)))

   به عبارتی من پشت کتابام قایم شدم. پشت درس خوندنم قایم شدم و از همون کلاس اولم عادت کردم که از پشت کتابام بیرون نیام. چندسال پیش یکی از کسایی که خیلی قبولش دارم، وقتی بهش گفتم فکر می‌کنم خیلی مزخرفم و انقدر ترسوئم که خودم موندم که کِی من انقدر ترسو شدم و انقدر خسته شدم که نمیدونم باید با خودم چیکار کنم و بهترین پیشنهادی که به خودم دارم اینه که خودمو از یقه پیرهنم بگیرم بندازم تو این سطل‌آشغالای مکانیزهٔ سرمیدون شاید اونجا بازیافتم کردن و به یه دردی خوردم. اونم بهم گفت "تو وقتی محکم میشی که انتخاب دیگه‌ای به جز محکم بودن نداری." تو بدترین شرایطی که هیچ‌کاری از دستت برنمیاد به‌جز محکم بودن و محکم موندن. از وقتی که بهم این‌حرفو زد بارها و بارها درستی حرفش بهم ثابت شد. از کوچیکترین مسائل مثل پریدن پاورپوینت ساعت سه نصفه‌شب تا بزرگترین خوددرگیری‌ها و دیگران‌درگیری‌ها!
 
   داشتم فکر می‌کردم که واقعا امیدوارم یه روزی برسه که انقدر محکم شده‌باشم که حتی اگر انتخاب دیگه‌ای هم داشتم(مثل بردن یه لیوان چایی به اتاقم و اهمیت ندادن به هم‍ـــه‌چی و شروع‌کردن یه کتاب دیگه! ) بازم روبرو شدن با اون مشکلو انتخاب کنم نه اون لیوان چایی رو و نه تستای فیزیک و شیمی رو. چون ته ته همه اینا آخرش هممون باید روبرو بشیم با ترسامون. نه قایم شدن من پشت کتابام و نه روشای مختلفِ دوستام مثل گریه‌کردن و فکرکردن تا مرز خستگی و نه حتی خوابیدن ( کاملا جدی،‌ این خوابیدن خیلی رواج یافته:| ) جواب نمیده. و وقتی با ترسامون روبرو بشیم، بعد از اون می‌تونم بگم بهترین حس دنیا رو میشه داشت. وقتی کسی که فوبیای ات رو داره یه سوسکو میکشه، وقتی من که تعداد آدمایی که باهاشون می‌گردم کمتر از انگشتای دسته و همونااز دستم  خیلی وقته که سُر خوردن و ندارمشون. وقتی من که از مسیر همیشگیم نیام یه استرس مزخرفی دارم که قلبم تو مغزم میزنه ولی دارم مسیرای مختلفو امتحان می‌کنم* و خیلی از همین وقتیای دیگه. بعد از اینا یه حس سوپرمن بودن به آدم دست میده که - جدی می‌گم - هیچ حسی رو متر نمی‌تونین پیدا کنین.

   چون وسط یه روز گند بهترین اتفاق زندگیتون میفته و درست توی بدترین شرایط، یهو همهٔ مشکلا حل می‌شن. همه کابوسا تموم میشن و یهو جایی که فکر میکنی نمیتونی دیگه بعدش زندگی بکنی و فکر میکنی واقعا بعد از همچین اتفاقی میشه زندگی کرد اصلا؟ درست توی اوج ناامیدی و ترس، یه اتفاق خوب میفته و درست وقتی که فکر میکنی مسیرتو گم کردی، یه کوچهٔ آشنا می‌بینی و دقیقا اونموقع خورشید طلوع میکنه ( زرشک! ) درست بعد از تاریکترین وقت شب که هیچکس توقعشو نداره. یا به‌عبارتی درست همون‌موقع، من مستقل می‌شم می‌رم پی زندگی خودم :|| این بهتر منظورمو رسوند فکر کنم:دی

   *اگه تنها باشید اینکار خیلی حال میده. برین توی مترو و مترو گردی بکنین. از این خط به اون خط. وسط همهمهٔ امام‌خمینی و پیچ‌شمرون دیگه انصافا نجات‌دادن جونتون کارسختیه، چه برسه فکرکردن به اتفاقاتی که خودتونم نمیخواین بهش فکرکنین. کلا تمام علائم حیاتی‌تون هم از دست میدین. توی اون همهمه بعید نیست اسمتونم یادتون بره دیگه بقیه چیزا که کاری نداره:دی ( خاطرات یک نجات‌یافته:دی ) مترو نشدم بی‌آرتی خوبه:))

+واقعا سندروم نوشتن و پاک‌کردن مطلب هنوز کشف نشده؟ من حدود یک‌ماهه که دچارشم حقیقتا:||

داشتم فکر میکردم چی میشه اگه همه‌چی همین‌جا تموم‌بشه؟
حتی فکرِ اینکه همه‌چی تموم بشه هم یه آرامش خوبی داره من میمونم و یه‌عالمه هیچی؛ پوچی؛ یه‌عالمه سیاهی؛ شایدم یه‌عالمه سفیدی. 
قبلاً فکرمیکردم خیلی خوب میشه اگر بیدارم کنن و بهم بگن تمام این‌چیزا، خواب بود و تو الان فلان‌جایی و اینا. ولی به‌این نتیجه رسیدم که اینم کافی نیست؛ حتی حوصلهٔ یه‌زندگی جدید رو هم ندارم. هیچی نمیخوام. هیچکدوم از آرزوهایی که قبلاً داشتم ( این قبلاً که میگم منظورم همین دیشبه:| ماضی‌بعید نیست ) برام جالب نیست. اگرم چیزی بخوام، اینه که یه‌روز وقتی که هوا خیلی خوبه، پالتوی بلند مشکیم رو بپوشم و شالگردن فیروزه‌ایم دور موهای خیلی بلندم ( که درحال حاضر هیچکدومشونو ندارم ) بلندشم و تنهایی برم یه‌جای سبز و پر از درخت و لیوان چایی به‌دست و دست در جیب به این فکرکنم که زندگی، بدون مسئولیتهای عجیب و غریبش و نگرانیای آزاردهنده‌ش برای دیگران، زندگیه. بعدم درحالیکه به اینا فکر می‌کنم جهان منفجر بشه و بازم پوچی.
پ.ن: الان داشتم فکر میکردم که چرا وقتی کسی بهم پی‌ام نمیده و خودمم اینو میدونم که کسی بهم پی‌ام نمیده، وقتایی که پروکسی تلگرامم وصل نمیشه، سریع و تند تند پروکسی عوض میکنم که بالاخره وصل بشه؟ این امیدای واهی چیه من دارم؟ چیه این آدمیزاد آخه؟
حداقلش اینه که یه‌جایی هست که میشه توش آهنگ گذاشت.

حسن ختام این‌هفتهٔ درب و داغون، فقط و فقط طلا گرفتن آنه میتونست باشه که به‌اندازهٔ قبولی رشته‌ای که میخوام، خوشحالم کرد و اصلاً نمیتونم حتی توصیفش کنم که چقدررررررر امیدوار شدم و خوشحال شدم براش۸_____۸ خیلی زیاد. یعنی قشنگ میتونم بگم این خبر، اون هفته رو شست و برد پایین.
بعد تصمیم گرفتم این‌هفته رو به‌خودم تلقین کنم که قراره خیلیییی خوب باشه. 
حالا آخر هفته میام میگم که دقیقا چه تاثیری داشت این:دی اگرچه این‌هفته هم پتانسیل داغان بودن رو داره ولی خب قرار نیست داغان بشه. مخصوصاً که یکشنبه تعطیله و ماام یکشنبه‌ها عربی و شیمی داریم. بااینکه کل کائنات رو به جوابِ یه‌تست شیمی میفروشم و خیلیم درس خوبیه، ولی معلم به‌شددددت غیرقابل‌تحملی داره که یکم سختتر شده گذروندن یکشنبه‌ها.
ولی خب مهم عربی بود که پرید۸___۸
مهم دیدن نتیجهٔ تلاش آنه بود که به‌بهترین شکل دیدم۸____۸
مهم هوای خوب بود، که هوا مه. بی‌اغراق مه۸____۸
+ حالا چرا نصفه‌شبی دارم پست میذارم؟ سوال خوبیه:||

مشکل از وقتی شروع شد که بچه بودم و این تفکر که «اگه کسی بهت توی خیابون زل زد، تو نگاهش نکن و سرتو بنداز پایین» به‌جای تفکرِ «اگه کسی چپ چپ نگاهت کرد توام زل بزن تو چشمش چون از خودت مطمئنی که مشکلی نداری» داشت توی مغزم کم‌کم رسوب می‌کرد. و رسوب کرد. نه‌ فقط رسوب. یه‌جوری انگار کل مغزمو گرفت. کوتاه اومدن و حرف‌گوش‌کن بودن کم‌کم و به‌تدریج رفت لایه‌های آخر مغزم و درواقع بایگانی شد. 
ولی حقیقتش رو بخواین، زندگی، مدرسه، جامعه، دفتر معلما، لوازم‌تحریری، بقالی سرکوچه، بوفه مدرسه یا هرجایی که شما بگین، هیچوقت هیچوقت تحمل آدمای مطیع و آروم و سربه‌زیر رو نداشته. آدمایی که سعی کردن خوب و باشعور رفتار کنن تا بقیه یــــــه‌روزی باهاشون خوب باشن و وقتای کمک، کمکشون کنن، از حاشیه و کنار، خط خوردن و از دور ماجرا کنار رفتن.
کسی‌که آرنجشو با تمام قدرت به پهلوی جلوییش تو صف بوفه نزنه، ساندویچ‌فلافل گیرش نمیاد. کسی‌که وایسه تا یکم کلاس خلوت بشه، جزوه‌ها تموم میشن و گیرش نمیاد و مجبور میشه مثه‌ خر بنویسه. احتمالاً کسی‌که با نون‌پنیرش میره سرکار هم حقوقش پیشرفت نمی‌کنه. درواقع اینا، راز بقاان. به‌معنی واقعی کلمه راز بقاس. قبل از اینکه بخوری، باید بزنی وگرنه شانس بقای خودت اومده پایین.
ینی میگم بعضی روزا هستن که آدم حس درس/کار/هرچیز اجباری رو نداره؛ ولی مجبوره. نمیتونم و نمیخوام و حوصله‌ندارم که ادامه بدم؛‌ ولی مجبورم. بحث خواستن و نخواستن نیست. هیچ‌جای دنیا، برای خواستن و نخواستن شما، تره خرد نمیشه!
+ نشستم توی کتابخونه، صندلی همیشگیم توی این شلوغی امتحانای خرداد گیرم اومده و بله! حقیقتا سحرخیز باش تا کامروا باشی.
یکی پشت‌سرم داره چیپس میخوره. خرت خرتش یکم رو مخه. از بیرونم وانتی، بشکه کولر و پنکه خریداره. خلاصه ظاهراً عادت کردم؟ 
دیروز با ن. حرف زدم. اونم میگفت توی کتابخونه‌ای که بود، داشتن چیپس میخوردن و حقیقتاً چراااا؟ مگه اومدین سینما؟:|
چیکار کنم؟ برم بگم نخوره؟(آی تفکر)
+ هنوز اولین امتحانمو ندادم و خسته‌م:| چیه این آدمیزاد؟!
+ قبل از این مثبتارو قبلاً نوشتم. اونموقع عصبانی بودم، الان نیستم ولی بذار اینجا ثبت بشه که دوباره یادم نره؛ که عین ماست پگاه گلپایگان بر و بر ملتو نگاه نکنم وقتی باید حرف بزنم:|

نوید (۸سالشه:|داداچمه:|) راه میره و زیرلب غر میزنه: کاششششش تو خونه مجردی بگیری، بری، راااااحت شم از دستت.
:))))))
خدایا، به دل پاک این بچه نگاه کن، بلند بگین آمییییین:))))))))
پسر، همچین با حسرت بیان کرد که یه‌لحظه دستم رفت که چمدونمو جمع و جور کنم و بزنم بیرون که یهو یاد وضعیت اسف‌بار جیبم افتادم و فکرکردم نچ، حالا حالاها موندنی هستیم!
+ منظور از خونه مجردی، همون خونه دانشجویی و بحث مستقل شدن و ایناست، خب؟:)))))

من خیلی خیلی خیلی کم پیش میاد که برم بیرون. درواقع جایی به‌جز مدرسه و کتابخونه برم. انقدر کم که میتونم از اول سال نود و هفت تا الان رو براتون حساب کنم. یه‌حساب سرانگشتی میخواد. تا الان اینجوری زندگی کردم و میدونین چیه؟ اینکه کم بیرون میرم دلیل بر تنبلی و بی‌معرفتی و پیچوندن و دوست‌نداشتن دوستام یا هرچیز مزخرفی که میدونم تک تک دوستام بهش فکر میکنن نیست. حقیقت اینه که علاوه بر محدودیتهای دختر بودن و گرگ بودن جامعه که واقعاً نمیتونین تصورشو هم بکنین که چقدرررررر میتونه موثر باشه، یه‌چیزی وجود داره به اسم خصوصیتای مختلف. هرآدمی یه خصوصیتی داره. یکی دوست داره بره بیرون و یکی دیگه اسم بیرون که میاد، می‌پره ماگش رو پر از چایی میکنه و پتو رو روی خودش میکشه و در اتاقش/ خونه‌ش رو میبنده و با خوشحالی در و دیوار اتاقش رو نگاه میکنه و با لبخند عمیقی به بقیهٔ کاراش می‌پردازه! اگه آدما خصوصیتای مختلفی نداشتن، زندگی از اینی که هست هم کسل‌کننده‌تر میشد. خب؛ حالا که یکی نحوهٔ زندگی کردنش متفاوته، نحوهٔ انجام دادن کاراش متفاوته رو دیدیم، باید چیکار کنیم؟ آروم باشید! اونایی که مخالف شما فکر میکنن هم آدمن خب! چرا وقتی تعداد بیرون‌رفتنای من در سال رو یکی میفهمه، باید تا سه هفته و سه روز توی مود واحیرتا باشه؟ خب نمیخوام برم بیرون:| 
مورد داشتیم یکی زنگ زده:
-نوید کجاست؟
+بیرونه!
-عه؟ کجا رفته؟
+تو هال روی مبل نشسته درواقع:|||
ینی بیرون برای من مساوی هر مکانی به‌جز اتاقمه! خب؟ ترجیح من اینه که توی منطقه امن خودم زندگی کنم و راهی رو که همیشه ازش برمیگردم خونه، تغییر ندم، مگر با وجود تضمین‌شده‌ی گوگل‌مپ و اینترنت! ینی دوست‌دارم راه‌های دیگه رو هم بیام و امتحانشون کنم. اتفاقا یکی از کارای موردعلاقه‌م هستش. ولی دلیلی نمی‌بینم وقتی مثلاً با یکی دیگه هم هستم، گوگل مپ رو اونم توی محلهٔ خودمون بیارم بیرون! اون که خبر نداره من همیشه از یه‌راه رفتم و اومدم. سوال براش پیش میاد و سوال مساویه با توضیح اضافه! حالا منم از توضیح اضافه خوشم نمیاد. این الان دلیل میشه که من جامعه‌گریزم آیا؟ اینکه نمیخوام خودم رو توضیح بدم، دلیل میشه که بقیه اجازه بدن که خیلی راحت بهم هر اتیکتی که دوست‌دارن بزنن؟نه. پس چرا هرروز نه‌تنها دربارهٔ خودم بلکه دربارهٔ بقیه هم این موضوع هست؟ چرا کسی باور نمیکنه که من توی اتاقم نپوسیدم؟ و چرا هردفعه این سوال پرسیده میشه؟
من انقدر توی این منطقه امن بودن، رو دوست دارم که ترجیحم اینه که اگر با کسی قرار دارم، خودم صفر تا صد اون قرار رو بچینم. از روز و مکان و زمان حرف میزنم. وقتی یکی دیگه برام قراری میچینه، حس ناامنی چنگ میزنه تو مغزم. چرا؟ سوال خوبیه. نمی‌دونم. ولی هست و یه‌حس واقعیه که هست و برای خودم، قابل احترامه.
من یه‌آدمم و توی این جامعه دارم زندگی میکنم. جامعه به اندازهٔ کافی به‌خاطر دختربودن و دهه‌هشتادی بودن و اتاق‌زی بودنم و الخ منو از خودش دور کرده. منم که انگار منتظر فرصت باشم، سعی کردم حداقل تعاملات رو با بقیه داشته باشم. بهتر.
مورد دومی هم که باید گفته بشه اینه که درونگراها نیز آدم هستن. حق زندگی دارن، به اندازه‌ای که یک برون‌گرا داره. کسی که اکانت اینستاگرامشو پر از کافه و رستوران و یه‌روز خوب با دوستا، نمیکنه نیز، آدمه! خصوصیت اون آدم، عکس گرفتن از کتاباش نیست خب. یا حتی برعکس. کسی که اینستاگرامش پر از عکسای سفرهای مختلفه هم آدمه! هردوشون دارن سعی میکنن که تظاهر نکنن به چیزی که نیستن و از نظر من، این مهمترین چیزه!
رها کنین آدما رو! بذارین با خیال راحت‌تری خودشون باشن. یه‌کاری نکنین که رو بیارن به تظاهر، برای همرنگ جماعت شدن!
پ.ن۱: اتاق‌زی به گونه‌ای از جانوران گفته می‌شود که به حال لاک‌پشت غبطه می‌خورند که همیشه اتاقش در پشتش است و راحت و آسان و مطمئن، سفر می‌کند! همراه اتاقش!

پسر، من هرچیزی رو بتونم درک کنم، این دورهمیای عید و صله‌رحم و اینا رو نمیتونم درک کنم و اصولاً آخه فازشون چیه که هی بیخودی مهمونی می‌گیرن؟:|بابا من اصن دلم براتون تنگ نشده:|بذارین یکم بگذره از آخرین باری که دیدیمتون:|
پ.ن1: اگه طوفان و زله و اینا بشه و قرار باشه از کل فامیل یه‌نفرو انتخاب کنم، پدربزرگ مادریم رو انتخاب میکنم. انقدر این بشر دوست‌داشتنیه و رک و بی‌تعارف صحبت میکنه. پیرمرد گوگولی:))) حالا فعلاً که بین این مزخرفا گیر افتادم:|

تبلیغات

محل تبلیغات شما
محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها

برکه ی نیلو محصولات دانلودی وبیــا، دست نوشته های شخصی یک وبگـــرد راهنمای سایت شرط بندی 1xbet شبکه اجتماعی صنعت گران کشور کویر پلاس موهای بلند، قصرِ کوتاه سمبل اخبار آنلاین شهر کرج Free ebooks